فاطمه جانمانفاطمه جانمان، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

نفس طلایی

دریا

سلام دریای ابی زندگی من  مامان جون منصوره ( مامان بابایی ) توی شمال یه ویلای خیلی خوشگل دارن که خودشون هم اکثرا اونجا هستن و ما هم تند و تند مزاحمشون میشیم و هی بهشون سر میزنیم. من شنا بلد نیستم مامانی ، یه دفعه وقتی من و بابایی تازه باهم عقد کرده بودیم رفتیم شمال و بابایی من و برد ساحل گیسوم یه ساحل تو جاده ی استارا که خیلی خیلی قشنگه یه جاده ی سبز و قشنگ داره و بعد میرسه به دریا که خیلی جالب و نازه ، خلاصه وقتی رفتیم اونجا بابایی گفت می خوای سوار قایق شیم منم گفتم اخه من شنا بلد نیستم و میترسم ، اما بابایی گفت که بهش می گم اروم بره ، چشمت روز بد نبینه مامانی من سوار شدیم و اقاهه خیلی خیلی تند میرفت و ما رو حسابی اذیت کرد ، یه جاییش ...
1 مرداد 1390

کتاب چه خوبه

من یار مهربانم                         دانا و خوش بیانم  گویم سخن فراوان                     من یار پند دانم  (بفیه اش و یادم نیست مامانی من اما کتاب خیلی خوبه ، مامان شما هم که من باشم عاشق کتابه و یه عالمه کتاب داره و دوست داره تو هم کتاب خون باشی مخمل من  ) ...
1 مرداد 1390

درس خوندن

سلام مامانی من صبحت بخیر و شادی   امروز تصمیم گرفتم شروع کنم به درس خوندن اما راستش و بخوای اصلا حوصله ی شروع کردن یه درس خوندن چند ماهه رو ندارم حالا اگه بیای میبینی که مامانی کلا خیلی درس خونه روان شناسی بالینی علامه طباطبایی میخونه و  رتبه دوم دانشکده است . اما مامانی حوصله ندارم بخونم خوب   اگه بدونی موقع امتحانا خونه چه جوری میشه طفلکی بابایی خیلی بهش سخت میگذره اما دست گلش درد نکنه که خیلی کمک می کنه تا من درسام و بخونم ممنونم معین جون   یه مشکل دیگه هم اینه که خونه ی ما با مامان جون فاطمه اینا یه مقداری از هم دوره و من الان مامانم و میخوام   خوب دلم براش تنگ شده خوب   تو هم که نی...
1 مرداد 1390

عروسک خوشگل

سلام عروسک خوشگل من  امروز نرفتیم خرید   اما عوضش رفتیم لادن و بابایی واسه من کلی شیرینی که دوست داشتم و خرید   بعدم برام بستنی خرید   ( فکر نکنی مامانی شکمو ها فقط بستنی دوست داره خوب   ) تو هم امدی دنیا واست بستنی می خرم خوب نفس طلایی من   راستی امروز وقتی داشتم دنبال عکس برا وبلاگت می گشتم یه عروسک  پیدا کردم که خیلی خوشگله کاش یه جا عین اون و ببینم و واست بخرم ، حالا عکسش و برات میذارم جیجرم ، تازه خود من هم کلی عروسک های خوشگل دارم که میدمشون بهت یه روزم عکس عروسکهام رو برات میذارم   عاشقتم مامانی من  ...
31 تير 1390

توپ قل قلی

یه توپ دارم قل قلیه                   سرخ و سفید و آبیه  میزنم زمین هوا میره                   نمیدونی تا کجا میره من این توپ و نداشتم                 مشقام و خوب نوشتم   باباجونم عیدی داد                      یه توپ قل قلی داد  هوراااااااااااااااااااااااااااااااااا ...
31 تير 1390

بابایی دوستت داریم

سلام بابا معین مهربون  من و نفس طلایی خیلی خیلی دوستت داریم و افتخار می کنیم که در کنار تو هستیم و از خدا می خوایم شما رو همیشه برامون حفظ کنه  بابا جون دوستت داریم  ...
31 تير 1390

خرید خونه

سلام فندق من خوبی نازنینم ؟ چه خبرا؟ الان من و بابایی می خواستیم بریم هایپراستار خرید کنیم واسه خونه ، اونجا نی نی ها یا تو ماشین های کوچولو می شین یا تو سبد خرید یا اینکه ناز و مامانی میرن این ور و اون ور و واسه خودشون لوازمی و که لازم دارن ( خوراکی یا اسباب بازی یا..) بر میدارن . یاد حسین کوچولو افتادم ( پسر عمو محسن و خاله زینب جون ) که یه دفعه خاله زینب تعریف میکرد حسین کوچولو تو فروشگاه واسه خودش یه سبد بر میداره و هر چی دوست داره میریزه توش ... کاش تو بودی نازم تا برات هر چی که دوست داشتی می خریدم  ان شاالله وقتی از بهشت امدی پیشمون میبرمت خرید تا خودت خوراکی ها و اسباب بازی هات و انتخاب کنی فندق من ببین این اسباب بازی ها رو دوس...
31 تير 1390

پروانه

سلام پروانه ی من توی حیاط مامان جون فاطمه ، روی گلهای باغچه ، بعضی روزا یه پروانه ی سفید قشنگ میاد و روی گلها میشینه ، اونقدر ناز مثل تو که این همه نازی ، من وقتی بچه بودم اونقدر دوستش داشتم همش میرفتم و میدویدم دنبالش تا بگیرمش البته که نگرفتمش اخه مامانی ادم نباید حیوون ها و بقیه ی ادم هایی که از خودش کوچیکتر و ضعیف تر هستند رو اذیت کنه الانم اون پروانه رو خیلی دوست دارم اما تو رو تو دنیا از همه چی بیشتر دوست دارم پروانه خوشگلم که امدی و توی قلب مامانی لونه کردی قربونت برم عزیز دلم چقدر دلم می خواست که باشی پروانه ی من    ...
31 تير 1390

مهدی جان (ع)

مهدیا : سر عاشق شدنم لطف طبیبانه ی توست  ورنه عشق تو کجا ، این دل بیمار کجا ؟ کاش در نافله ات نام مرا هم ببری  که دعای تو کجا ، عبد گنهکار کجا ؟    ...
31 تير 1390

سنبلم

سلام سنبل مادر خوبی نازنینم امروز رفتم کلاس بعدم رفتم یه سر به عزیز جون زدم و امدم خونه ، دیشبم رفتیم عروسی دوست من با فایزه جون دوست گلم که بابایی و شوهر فایزه تازه باهم اشنا شدن بعدش با هم رفتیم بستنی خوردیم جات خالی بود عزیزکم  اما کلا امشب دلم خیلی گرفته نمیدونم چرا اما کلا مثل روزای دیگه نیستم اما قول میدم اگه تو بیای همیشه شاد شاد شاد باشم فرشته ی شادی من    ...
31 تير 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس طلایی می باشد