دریا
سلام دریای ابی زندگی من
مامان جون منصوره ( مامان بابایی ) توی شمال یه ویلای خیلی خوشگل دارن که خودشون هم اکثرا اونجا هستن و ما هم تند و تند مزاحمشون میشیم و هی بهشون سر میزنیم. من شنا بلد نیستم مامانی ، یه دفعه وقتی من و بابایی تازه باهم عقد کرده بودیم رفتیم شمال و بابایی من و برد ساحل گیسوم یه ساحل تو جاده ی استارا که خیلی خیلی قشنگه یه جاده ی سبز و قشنگ داره و بعد میرسه به دریا که خیلی جالب و نازه ، خلاصه وقتی رفتیم اونجا بابایی گفت می خوای سوار قایق شیم منم گفتم اخه من شنا بلد نیستم و میترسم ، اما بابایی گفت که بهش می گم اروم بره ، چشمت روز بد نبینه مامانی من سوار شدیم و اقاهه خیلی خیلی تند میرفت و ما رو حسابی اذیت کرد ، یه جاییش که یه قایق دیگه امد کنارمون اقاهه قایق ما رو تند حرکت داد و منو بابایی که همدیگه رو فقط گرفته بودیم افتادیم توی قایق و کلی خندیدیم اینقدر جالب بود فکر کنم که هر کی تو ساحل بود داشت به ما میخندید فکر کنم تو هم داشتی تو بهشت به ما می خندیدی ؟ اره ناز بلای من ؟ ای نازنین من