جمعه ی اخر ...
سلام نفس طلایی من .... خوبی ؟ منم خوبم خدا رو شکر این دو روز خونه مامان جون اینا بودم و الان هم تازه با بابایی امدیم خونه و حال بابایی خیلی خوب نیست و من ناراحتم
این ماه عزیز خدا هم داره تموم میشه و امروز اخرین جمعه ازین ماه پر از برکت بود ... دلم برای همه ی سحر ها و افطار ها ... دلم برای دعای سحر و ربنای افطار ... دلم برای شبای قدر ... دلم برای همه چی خیلی تنگ میشه ... خصوصا اینکه نمی دونم سال دیگه زنده ام یا نه ؟ می دونی چرا این همه مرگ رو نزدیک حس کردم ؟ اخه دیروز وقتی خونه مامان جون بودم فهمیدم که یکی از همسایه ها که تنها بود تو خواب فوت کرده و وقتی امبولانس امد تا ببرتش دیدم چقدر غریب بود ... واسه همینه دلم اینقدر گرفته ... واقعا هو الذی یحیی و یمیت و هو علی کل شی قدیر ... واقعا قدرت خدا رو ... خدایا ممنونم که به من فرصت زندگی بخشیدی ... ممنونم که یه بار دیگه ماه مبارک رمضان رو درک کردم ... ممنونم که این همه نسبت بهم مهربونی .. خدایا این ماه رمضان رو اخرین ماه عمر ما قرار نده .... خدای من ما رو ببخش و بیامرز ...
خدا حافظ ماه عزیز خدا ....
پیشاپیش عید مبارک و التماس دعا
پی نوشت 1: بسیار کار دارم خصوصا اتوی لباسا .... یه عالمه از کتابای بچگیم و پیدا کردم که حتما حتما در اولین فرصت برات عکساش و می ذارم
پی نوشت 2: یادمون نره ...!حداقل تو روز متعلق به مولا مون از ایشون یاد کنیم :
اللهم عجل فرجه و سهل مخرجه ...
بلند ترین ارتفاع برای سقوط ....
افتادن از چشمان مهدی فاطمه (ع) است ....