خانه غم ...
سلام عزیزم خوبی گلم ؟ ما هم خوبیم البته بسیار ناراحت نمی خواستم بنویسم اما گفتم شاید درس عبرتی برات باشه و یاداوری برای خودم. عزیز جون حالش خوب نیست و به دلایلی که نمی دونیم چیه متاسفانه بردنش خونه ی سالمندان که کار همه شده اشک و گریه چون اصلا جای عزیز جون اونجا نیست .... یعنی جای هیچ مادری اونجا نیست. من اولین بار بود میرفتم با خاله ها بودم اما وقتی رسیدم و فضا رو دیدم اشکم داشت در می امد مادرای پیری که یه عمر جونیشون و پای بزرگ کردن بچه هاشون گذاشتن و حالا بچه هاشون اونها رو تو زمانی که باید تاج سر باشن سربار حساب می کنند و می برندشون اونجا. وای اگه بدونی چقدر وحشتناک بود هر کدومشون یه جور بودن یکی داد میزد می خواست بره ... یکی تا ما رو دید دعوتمون کرد بشینیم پیشش... یکی گفت امدین اینجا بیاین با ما هم حرف بزنین .... و یه بخش که برای کسانی بود که حالشون بدتر بود و واقعا بد بود ... پرستارا رو هم که خدا خیر بده ... وقتی دل بچه ادم برای ادم نسوزه دل پرستار برای ادم می سوزه ؟
وای فقط جلوی اشکام و نگه داشته بودم عزیز جون هم تقریبا چیزی یادش نمی امد و بیشتر از خاطرات خیلی قدیم حرف میزد. خیلی ناراحتم ... خیلی زیاد.... دارم از غم می میرم . اما این یه درس بزرگه یه درس خیلی بزرگ که باید دید در زمان ما ، ما چه طور از پس این ازمایش بر میایم ؟ و واقعا خیلی سخته ادم مادر و پدر خودش و مادر و پدر همسرش براش یکی باشن یه امتحانه سخته خیلی سخت.... اما گلم یادت باشه از هر دست بدی از همون دست پس می گیری .. همه مون به این زمان خواهیم رسید و دور گردون خواهد گشت و گشت و گشت .... برای امدنش به خونه و برای شفاش خیلی دعا کن ... همه اش تو ذهنمه اصلا نمی تونم اروم بگیرم .
شنیدم یه جوان که بچه ی کوچولو داره و از اقوام دوره دیشب فوت کرده .... خدا صبر... خدا خودت فرجی کن ... خدا ... امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء.... یا مجیب المضطر ....