خدای مهربونم...
سلام جونم عمرم عشقم.... حالت خوبه نفس طلایی ؟ منم خوبم خدا رو شکر .... امروز صبح اخرین 3 شنبه بود و جالب اینجا بود که بچه ها تقریبا همه بودن اما استاد اول که دیر امد و زود رفت و استاد بعدی زحمت نکشیدن و تا دهکده المپیک تشریف نیاوردن ... اشکال نداره که برف و ترافیک و سختی مال دانشجو هاست تا اونها رو بزرگ کنه ... خدایی نکرده بعضی ازین اساتید اذیت میشن اخه .... ( شرمنده دلم پر بود هزار تا واسه همین نوشتم و نوشتم تا یادت بمونه هر کجا و تو هر پستی بودی خودت و انسان باشی و حق و وقت و شعور همه برات مهم باشه نفسم )
خلاصه بعدش با دوستان یه سر رفتیم بیرون و بعدم رفتم خونه ی مامان جون و جات خالی کلی خوابیدم ... وای از شدت وحشتناکی امتحانا فکر کنم بی خیال شدم ... البته از فردا انشاالله جدی و خوب شروع می کنم ... خدای ما بزرگتر از اون چیزیه که ما فکر می کنیم....
خلاصه از وقتی هم رسیدیم خونه شام کوکو سبزی گذاشتم و ظرفا رو شستم و الانم باید برم سر کار تفسیر نقاشی ... شایدم برم تا ثریا رو ببینم
خدای مهربونم بسیار به نگاه پر مهرت محتاجم....