فاطمه جانمانفاطمه جانمان، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

نفس طلایی

قیدار النبی

1390/6/25 20:33
نویسنده : مامانی
551 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم خوبی ؟ دیروز یه روز بود پر از اتفاقات خاص از اون روز هایی که خوب و بد می گذرن و ادم باید ثبتشون کنه . صبح زود بابایی می خواست بره ابهر برای کار اداریی که داشت و چون می خواست با ماشین بره و منم خیلی همسر فداکاری هستم مژه گفتم که کلاسم و نمیرم و منم با بابایی رفتم حدود 9 رسیدیم اونجا و کار بابا تا ظهر طول کشید و منم حسابی حوصله ام سر رفت بود اما به هر حال تموم شد و برای نهار رفتیم رستوران شیرین سو که غذای خوبی داشت ، خلاصه بابا گفت بریم شمال ؟ اخه از اونجا یه جاده داره که می خوره به جاده ی قزوین - لوشان (بابایی دلش واسه مامان منصوره اینا تنگ شده بود ) خلاصه منم گفتم نه بیا یه جای جدید بریم ( چون پارسال دایی اینا با خاله ها رفته بودن غار کتله خور و حسابی از اونجا تعریف می کردن و می گفتن نزدیک ابهره ) و اصرار کردم که ما هم بریم غار کتله خور به این خیال که نزدیکه اما حدود 2 ساعت و نیم راه بود ، اما غار فوق العاده زیبایی بود و واقعا از دیدنش  لذت بردیم توی غار حدودا 1 ساعت و نیم پیاده روی داشت البته چون جای توریستی است دیگه خیلی بکر نیست اما واقعا قشنگه ... (بعدا از عکساش حتما میذارم ) بعد که امدیم بیرون یه عروسی محلی اونجا بود و مردهاش مشغول رقص بودن و برامون خیلی جالب بود .... اول قرار بود شب اونجا بمونیم اما همسری گفت حالا که ساعت 7 و وقت داریم برگردیم سمت ابهر و شبو اونجا بمونیم اما حالا اتفاق اصلی از این به بعد رخ داد.....

توی جاده که بسیار خلوت بود یه نیسان جلوی ما بود که خیلی اروم می رفت از روبرومون هم یه سمند داشت میومد شوشو امد سبقت بگیره و هی من گفتم نرو و اون رفت ....

نه نترس خدا رو شکر مویی ردش کردیم و هیچی جز ریختن قلب من تا اون لحظه اتفاق نیوفتاد اما چند ثانیه بعد معین گفت پلیس پشت سرمونه و می گه نگه دار ... حالا تو اون جاده که پرنده پر نمی زد الگانس پلیس ما رو نگه داشت و کل مدارک ماشین و ازمون گرفت و گفت بیاید قیدار (یه شهری بین ابهر و کتله خور که گویا مقبره ی قیدار نبی اونجاست )  خلاصه حسابی حالمون و گرفت اما این تازه اول حال گیریش بود ، حدود 8 و 20 دقیقه رسیدیم قیدار و دم پلیس راه وایستادیم تا اقا پلیس برسه 

و حدودا یه ساعت بعد رسید و گفت در هر صورتی که هست باید ماشین بره پارکینگ و خلاصه ماشین تحویل پارگینگ داده شد و خودمون دوتا وایستاده بودیم کنار جاده تا یه ماشین بیاد و ما رو ببره ابهر و اخر با هزار دعا و صلوات با یه پراید سواری رفتیم تا ابهر و اونجا هم کلی وایستادیم تا با یه تاکسی امدیم سمت تهران و حدودا 3/20 نصفه شب رسیدیم خونه .....

وااااااااااای که چه اتفاقات عجیبی برامون افتاده بود هر موقع  این جور اتفاقات می افته با خودم فکر می کنم خدایا یعنی صلاح و قسمتش تو چی بوده ؟ اگه می موندیم اگه می رفتیم ؟؟؟؟   نمی دونم اما از خدا می خوام خیر و صلاحمون این باشه .

( دلم از دست اون اقا پلیسه که در پاسگاه گفته بود تصادف شده و سمنده رفته تو خاکی و.... هزاران اتفاق نیوفتاده ی دیگه که بهمون بسته شده بود ، خیلی پره !!!! بله ما مقصر بودیم و باید تاوانش رو میدادیم اما نه با تهمت و و.....  نمی دونم یه ایه ی قران هست که میگه : قل الله شهیدا بینی و بینکم ... الحمدالله که خدا همه جا هست و شاهده خوبی برای هممونه )

چه خاطره ای شد حالا باید ببینیم کی دوباره باید بریم ابهر و بعد هم قیدار و ماشین و بیاریم . انشاالله که خیر و صلاحمون در این باشه .

یا قیدار نبی .....لبخندچشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (10)

بابای مهرسا
25 شهریور 90 23:24
مامان آرمان
25 شهریور 90 23:44
سلام.خدا بهتون خیلی رحم کرده. حادثه در یک لحظه پیش میاد. این هم یک خاطره میشه که بعدا بهش فکر میکنید و ......... مشکلاتش یک طرف و اینکه یک تجربه به تجربه هاتون اضافه شد طرف دیگش. شاد باشید و سلامت.
مامان آبتین
26 شهریور 90 1:03
عزیزم مردها همشون موقع رانندگی باید دل ما زنها رو بریزن و آخرشم یا جریمه ایم یا ماشین توی پارکینگه نگران نباش گلم خدا رو شکر که بخیر گذشته راستی من این قسمتو نفهمیدم اون سمنده که تصادف کرده بود بخاطر سبقت شما بوده یا با کس دیگه ای تصادف کرده بود؟؟؟


سلام عزیزم نه ما اصلا تصادف نکردیم نمی دونم چرا پلیسه به نا حق این طوری گفته بوده ...
شیپلپلون
26 شهریور 90 12:44
وااااااااااااااااااااااااااای از دست این پلیس های راه .
محمد مهدی
26 شهریور 90 13:07
عمه جان سلام چرا به وبلاگ من سر نمیزنی منتظرم
مامان محمدصدرا
26 شهریور 90 13:37
ببخشید که دیر به دیر بهت سر میزنم !

به نظر من خدای مهربون برای هر کارش دلیل موجه داره !

شاید اگه ماشین نمیرفت پارکینگ

چند متر جلوتر..........

خودتون میرفتین پارکینگ!


ذر هر صورت تجربه جالبی بوده !

موفق باشین!

فرشته کوچولوت رو هم از دور ببوس به جای من !

ولی حست خیلی جالبه !
همون احساس من قبل از مادر شدن !

خوشحالم که ثبت میکنی این احساسات قشنگ رو !


قربونت عزیزم
مامان محمدصدرا
26 شهریور 90 15:16
خواهش میکنم دوستت دارم که اومدم !
الهام مامان رامیلا
26 شهریور 90 15:18
سلام عزیزم خدا رو شکر که اتفاقی برای خودتون نیوفتاده بقیه اش درست می شه کار خدا بی حکمت نیست عزیزم مواظب خودتون باشید راستی خاله جونی چرا اسم ما رو تو دوستات نمی زاری ما رو دوست نداری
مامان ریحان جیگر
26 شهریور 90 15:23
ایشالا که خیر بوده
مامان محمدرضا(شازده کوچولو)
27 شهریور 90 12:09
سلام خانمی ان شاالله که خیر باشه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس طلایی می باشد