اللهم ارزقنا ....
صلی الله علیک یا اباعبدلله (ع)
راهی شدیم .... توی راه تو ماشین یه cd مداحی بود که داشت در مورد کربلا می خوند ... گریه می کردم و به همسری می گفتم ما داریم کجا می ریم؟ حال غریبی داشتم ... حالی که تا اون زمان درکش نکرده بودم ... اسم کربلا که می امد نا خوداگاه اشک از چشمام می امد ...
راهی شدیم ... دم اتوبوس همه ی اونایی که قبلا رفته بودن گریه می کردن و یه نگاه ملتمسانه ای داشتن ... انگار التماس می کردن که بیان ... این نگاه و تو چشم هیچ کس موقع بدرقه ی مکه و مشهد و بقیه جاها ندیده بودم ...
راهی شدیم ...
سفر با اتوبوس اونم برای نازپرورده ای چون من ... اونم اولین و اخرین سفر اتوبوسی که داشتم ... سخت بود ... از اول گفتم غر زدن و خسته شدن ممنوع .. اما نه انگار نمی شد غر نزد و جسم کم طاقتم بعد چند ساعت صداش در امد ... گفتم با خودم پس چه طوره که بقیه با این سن و سال پیری و مریضی دم نمی زنن اون وقت منه 21 ساله اینقدر .... بعد ها فهمیدم که ....
رسیدیم لب مرز ... تا صبح بودیم ... حس غریبی داشتم ... حتی ترس از عراق و شرایطش ... اما نه یه ارامش عمیق ام بود ...
و نجف که نوشتن از خاطراتش باشه برای یه روز دیگه ... چون باید از نجفی بنویسم که تا حالا جایی رو مثل نجف درک نکردم ... از ارامشی که هیچ جای دنیا به جز مسجدالحرام اون رو حس نکرده بودم ... از مسجد کوفه ای که .... باشه در مجال بعد ...
راهی شدیم ...
سمت کربلا .... حال غریبی داشتیم ... اکثر زائرا اشک امونشون رو بریده بود ... وقتی روحانی کاروان از کربلا می خوند دیگه حالمون دست خودمون نبود ...
راهی شدیم ...
سمت حرم ... کرب و بلا ... ضریح شش گوشه ...
من بودم و اقا ...
من بودم و اقا........
نمی تونم بنویسم ... نمی تونم ....
فقط اینکه تو کربلا خود اقا دستشون رو می کشن بر سر زائراشون تا از غم اونجا نمیرن ... خود اقا ارم می کنن زائرا رو ...
خود اقا ....
حرم حضرت عباس ....
خیمه گاه ... وقتی عمود خیمه قمر بنی هاشم به زمین افتاد ... و روضه ی مجسمی که می دیدی و اشک می ریختی ...
دیگه روضه خونی نبود .. همه جا روضه بود ... غم بود ... اشک بود ... کافی بود سر برگردونی تا تل زینبیه رو ببینی یا قتلگاه ... خیمه گاه ... حرم ... بین الحرمین ...
شب جمعه حرم و...
اه ...
یادمه شب اخر برای وداع که رفتیم خیلی وداع دلچسبی داشتیم ... یه مداح روضه می خوند و اکثر مردم تو حرم جمع شدن و همه هم صدا ناله می کردیم و سینه می زدیم ... یادمه اون شب ... رفتم جلوی دری که اقایون ازش وارد می شدن ... رفتم و رو به ضریح با صفای اقام ایستادم ...
گریه ام می گیره وقتی می افتم یاد اون سلام اخر ، این یه بیت از شعری بود که رفتنی تو ماشین داشتم گوش می دادم ...
حال شده بود زمان همون سلام اخر ... سرم و خم کردم به نشان ادب ... با همسری شروع کردیم به سلام دادن ... و دلم و جا گذاشتم .... و دلم موند ...
رفتیم حرم حضرت عباس و دلم و جا گذاشتم ...
و خیلی سخت بود اخرین نگاهی که به گنبد زیبای مولای عزیزم انداختم ... اخرین سلام ...
و راهی شدیم ..
این دفعه به شهر پر از گناه خودمون تهران ... راهی شدیم .... اماااا...
تو مسیر برگشت خبری از غر زدن نبود ... تازه فهمیدم چرا بقیه از اول سفر ساکت بودن ... فهمیدم سکوت نبود جنون بود ... عشق بود ... مستی بود ... در راه اقا ... فهمیدم هم سفرام بار چندمشون بود و می دونستن دارن کجا می رن ... می دونستن دارن می رن بهشت ...
از اول نوشتن این چند خط اشک مهمون چشمامه و....
اقا جون مهربونم ... بدجور دلم هوای حرم باصفاتون و کرده ... خیلی حال دلم غریبه ... اقا جونم .... به حرمت روضه ی امشب که برای ناز دانه شما خانم حضرت رقیه خونده میشه ... به حرمت همه ی اشک هاااا... به حرمت .............. بطلبید اقا ... می دونم که زائری بدتر از من نداشتین اما چه کنم که من مولایی به مهربونی شما دارم ... چه کنم که دلم رو جا گذاشتم ... چه کنم که مجنون شدم ... چه کنم ....
خدایا راهی مون کن...
اللهم ارزقنا کرب و بلا...