این روزا
سلام عسلم خوفی ؟ منم خوبم خدا رو شکر امروز و دیروز خونه مامان جون اینا بودم و امروز یه هو چسب دندونم افتاد و فردا هم اقای دکتر یعنی پسر عمه ی بابا نیست تا برم پیشش دندونم و درست کنه و به همین دلیل الان دارم عذاب می کشم چون اصلا دندون درد و دوست ندارم
دیگه اینکه واقعا دختر بدی شده مامانت و همش داره هی بستنی می خوره دیگه تموم بستنی فروشای این اطراف و غیر این اطراف ما رو می شناسن و با اینکه واقعا خوشمزه است ولی خوب باید ترک کنم .... بابایی هم که مهربون هرچی من بگم می خره ... باید برم تو ترک ....
و الان که کلی کار دارم از پایان نامه و سمینار تا دستورات و خواهشات بابایی که 2 فصل امتحانش و خلاصه کنم اما اصلا حال ندارم مخصوصا که الان بابایی خونه نیست و منم سر لپ لپم ...
راستی امروز خاله می خواست بره خرید منم باهاش رفتم هیچی هم لازم نداشتم اما نمی دونم چرا این همه خرید کردم یه عاااااالمه ... حالا خوبه چیزی لازم نداشتم والا ...
دیگه خدافظ جوجه طلایی من ... جات خالی امروز ریحانه و محمد تو حیاط مامان جون اینا کلی بازی کردن و من جای خالی تو رو احساس و یه عالمه حرف که تو یه پست دیگه برات می نویسم . بوس برای جونم