امروزم
سلام مادری من حالت خوبه نفس طلایی من ؟ منم خوبم خدا رو شکر امروز صبح بلند شدم و حدود 2 ساعت خوندم اما واقعا عقبم و همین کلی ناراحتم می کنه فقط 9 روز مونده و من .... خلاصه بعد رفتم کلاس امار و دیدم دوستام نیومدن و موندن درس بخونن اما از رفتنم پشیمون نشدم چون غیبتم و برای هفته ی بعد که امتحان دارم نگه می دارم ....
خلاصه بعد دیدم بابا نیومده دنبالم و خودم از بلوار کشاورز امدم شهرک غرب و بابا اونجا امد دنبالم .... بعد با هم رفتیم و از فرید میدون کاج ذرت خوردیم و بنزین زدیم و امدیم خونه ی مامان جون منصوره اینا چون همه ی عمو ها و خاله جون ها برای شام دعوت بودن ... الحمدلله خوب بود و تازه امدیم خونه ... نمی دونم امروزم مفید بود یا نه ؟ اصلا نمی دونم چرا دارم برات ازین همه روزمرگی می نویسم ... باید قول بدم که دیگه روز های تکراری خودم رو تو وبت ننویسم تا دفتر خاطرات قشنگت و پر نکنم .... نمی دونم راستی باید یه سوره ی یس بخونم .... نمی دونم برامون دعا کن . می بوسمت فرشته ی نازم