مادر بزرگ مهربون
سلام به روی ماهت به چشمون سیاهت به ابروی کمونت به اون نگاه نازت به قلب پاک پاکت ، قربونت برم الهی عزیزکم خوبی ؟ منم خوبم خدا رو شکر امروز هم یه روز از روزهای خوب خدا بود ، صبح رفتم خونه مامان جون اینا و بعد هم رفتیم خونه ی مادر بزرگ مهربونم که تموم خاله ها و دختر خاله ها و زندایی ام اونجا بودن و حسابی خوش گذشت اخه ما دخترها هر موقع دور هم جمع میشیم کلی شیطنت می کنیم و الحمدلله خیلی خوش می گذره ( البته از همین جا به ابجی فاطمه ی گلم که تهران نیست سلام می کنم و میگم جات خیلی سبز بود و به یادت بودیم ) خلاصه بعد هم با خاله اینا برگشتم خونه اخه چون ماشینمون هنوز اعمال قانون شده و نگرفتیمش بابایی نتونست بیاد دنبالم ...
اما موقع خدافظی خیلی دلم واسه مامان بزرگم گرفت اخه دوباره تنها شد تا کی دوباره بچه هاش همه دورش جمع شن ؟ وای چه سخته پیری !!!! یه عمر زحمت بکش ، بچه بزرگ کن اخر هم بچه ها بزرگ شن و اونقدر خودشون درگیر کار و زندگی شن تا تو تنها بمونی !!! خیلی سخته واقعا من که خودم چند ساعتم طاقت تنهایی ندارم ... خدای مهربون خودت تموم مامان بزرگ های مهربون و در پناه خودت حفظ کن و خودت مونس تنهایشون باش ... امین
یه باغ گل تقدیم به مادر بزگ های عزیزم که واقعا برکت و رحمت خانواده اند و من خیلی دوستشون دارم