فاطمه جانمانفاطمه جانمان، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

نفس طلایی

قند بلا

سلام قند بلا خوبی عزیزکم ؟ امروز 3 مرداد ماهه و من از صبح یه فصل اصول بالینی فیرس و خوندم و الانم باید برم سراغ رشد ولی فعلا می خوام کنار تو بمونم چون اینجا تنها جایی که واقعا احساس شیطنت کل وجودم و می گیره و همش احساس می کنم که اگه تو باشی کنارم دنیا از اینی که هست نازتر میشه   امشب مراسم عقدکنون پسر دایی منه و شب قراره بریم اونجا به امید خدا   فکر کن تو دنیا بیایی بزرگ بشی ،درس بخونی بعدش وقت عروس یا داماد شدن تو بشه وای چی میشه منم بشم مادر شوهر یا مادر زن  چیکار کنم تو عروسی برات قند عسلم    ناز باشی عزیز دلم  ...
3 مرداد 1390

کجا میری ؟

سلام ناز بلا ی من کجا داری میری این وقت شب عزیزکم ؟ حتما تو هم دلت برا مامان جون اینا تنگ شده مثل من .... شایدم داری از بهشت میای پیش ما ، عروسکتم داری با خودت میاری ؟ اخی قند عسل من  ...
1 مرداد 1390

پارک بازی تو

سلام فندق من خوبی نفس طلایی ؟ من و بابایی تصمیم گرفتیم وقتی تو از بهشت امدی پیشمون برات تو خونه یه پارک خوشگل درست کنیم برات سر سره می خرم    یا برات تاب می خرم تا با دوستات بازی کنی    ان شا الله که همیشه شاد باشی قشنگ ترینم      ...
1 مرداد 1390

سبد جوجوها

سلام جیگرم خوبی عسل من ؟ چند وقت پیش مامان جون فاطمه اینا 5 تا اردک خوشگل و کاکال زری خریدن که اسماشون : زرین و درین و نازلی و شادلی و قزدانه (به قول ریحانه ) بود که خیلی با نمک بودن یعنی وقتی کسی راه میرفت میدویدن دنبالش به ترتیب ،  اما یکی یکی مریض شدن و مردن و فقط یکیشون زنده موند که دایی علی بردتش باغ پرندگان پارک شهر و گویا هنوزم زنده است. داشتم فکر میکردم اگه تو بودی مثل بقیه ی کوچولوهامون با این جوجه اردک های خوشگل حسابی بازی میکردی . البته مامان جون منصوره اینا تو باغ شمالشون به صورت گسترده ی اردک دارن که دنبال هم راه میرن و خیلی نازن . تو بیا من خودم برات اردک میخرم جوجوی من  ...
1 مرداد 1390

دریا

سلام دریای ابی زندگی من  مامان جون منصوره ( مامان بابایی ) توی شمال یه ویلای خیلی خوشگل دارن که خودشون هم اکثرا اونجا هستن و ما هم تند و تند مزاحمشون میشیم و هی بهشون سر میزنیم. من شنا بلد نیستم مامانی ، یه دفعه وقتی من و بابایی تازه باهم عقد کرده بودیم رفتیم شمال و بابایی من و برد ساحل گیسوم یه ساحل تو جاده ی استارا که خیلی خیلی قشنگه یه جاده ی سبز و قشنگ داره و بعد میرسه به دریا که خیلی جالب و نازه ، خلاصه وقتی رفتیم اونجا بابایی گفت می خوای سوار قایق شیم منم گفتم اخه من شنا بلد نیستم و میترسم ، اما بابایی گفت که بهش می گم اروم بره ، چشمت روز بد نبینه مامانی من سوار شدیم و اقاهه خیلی خیلی تند میرفت و ما رو حسابی اذیت کرد ، یه جاییش ...
1 مرداد 1390

کتاب چه خوبه

من یار مهربانم                         دانا و خوش بیانم  گویم سخن فراوان                     من یار پند دانم  (بفیه اش و یادم نیست مامانی من اما کتاب خیلی خوبه ، مامان شما هم که من باشم عاشق کتابه و یه عالمه کتاب داره و دوست داره تو هم کتاب خون باشی مخمل من  ) ...
1 مرداد 1390

درس خوندن

سلام مامانی من صبحت بخیر و شادی   امروز تصمیم گرفتم شروع کنم به درس خوندن اما راستش و بخوای اصلا حوصله ی شروع کردن یه درس خوندن چند ماهه رو ندارم حالا اگه بیای میبینی که مامانی کلا خیلی درس خونه روان شناسی بالینی علامه طباطبایی میخونه و  رتبه دوم دانشکده است . اما مامانی حوصله ندارم بخونم خوب   اگه بدونی موقع امتحانا خونه چه جوری میشه طفلکی بابایی خیلی بهش سخت میگذره اما دست گلش درد نکنه که خیلی کمک می کنه تا من درسام و بخونم ممنونم معین جون   یه مشکل دیگه هم اینه که خونه ی ما با مامان جون فاطمه اینا یه مقداری از هم دوره و من الان مامانم و میخوام   خوب دلم براش تنگ شده خوب   تو هم که نی...
1 مرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس طلایی می باشد