فاطمه جانمانفاطمه جانمان، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

نفس طلایی

اللهم ارزقنا ....

صلی الله علیک یا اباعبدلله (ع) راهی شدیم .... توی راه تو ماشین یه cd مداحی بود که داشت در مورد کربلا می خوند ... گریه می کردم و به همسری می گفتم ما داریم کجا می ریم؟ حال غریبی داشتم ... حالی که تا اون زمان درکش نکرده بودم ... اسم کربلا که می امد نا خوداگاه اشک از چشمام می امد ... راهی شدیم ... دم اتوبوس همه ی اونایی که قبلا رفته بودن گریه می کردن و یه نگاه ملتمسانه ای داشتن ... انگار التماس می کردن که بیان ... این نگاه و تو چشم هیچ کس موقع بدرقه ی مکه و مشهد و بقیه جاها ندیده بودم ...  راهی شدیم ... سفر با اتوبوس اونم برای نازپرورده ای چون من ... اونم اولین و اخرین سفر اتوبوسی که داشتم ... سخت بود ... از اول گفتم غر زدن و خسته ش...
15 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس طلایی می باشد