سلام گل خوشگلم خوبی نازنینم ؟ امروز می خوام برات از یه خاطره بگم یه خاطره ی خیلی خوب که هر موقع یادش می افتم خنده ام می گیره اون ماههای اولی که من و بابا تازه با هم عقد کرده بودیم یه روزی بابایی بهم زنگ زد و گفت مشهد میری ؟ منم که دانشگاه بودم گفتم اره از خدامه اما مامان و بابام باید اجازه بدن ، بابایی هم گفت اون با من خیالت راحت ، خلاصه چند روز بعدش ما دو تا عازم مشهد شدیم و تو قطار کلی خوش گذشت ، بعدم که رفتیم هتل الغدیر و خلاصه خدا رو شکر روز عرفه بود و برای دعا رفتیم حرم بعدش بابایی حسابی تموم تلاشش و می کرد که کلی خوش بگذره به من ، مثلا بردتم طرقبه و مرکز خرید و ... یکی از جاهایی که من و برد شهربازی کوهستان پارک مشهد بود ، منم ...